بلاخره تونستم این خبر خوب رو هر چند خیلی دیر (حداقل برای من که خیلی وقته منتظرم)بشنوم. چند روزی بود که مریض بودم و حتی قادر نبودم رو پاهام بایستم و به محض بلند شدن زمین می خوردم.سرم گیج می رفت و شونه هام خیلی سنگین بودن احساس می کردم همه ی دنیا مقابل من ایستادن و یه چیزی از من می خوان که نمی تونم بهشون بدم .همه ی اونایی که تا به حال دیده بودم مقابل چشمام میومدن و می رفتن مثل داستان های افسانه ای بود که یه نفر می ره به جنگ یه آدم بد منم داشتم به جنگ می رفتم ولی تنها بودم. فکر می کردم دیگه لحظات آخر عمرمه این لحظات آخر (به خیال خودم ) همه داشتن منو زیر پاشون له می کردن همه با کلی بار از رو سرم رد می شدن، اون مردم بدبختی که اون روز تو بیمارستان دیدم وکسی هم نبود که به دادشون برسه  و پزشکی که از سلف سرویس با غش غش خنده با همکارش بیرون اومد، اون زن بیچاره ای که داشت درد می کشید و پزشکی هم تو بیمارستان نبود که برگه ی بستری شدنش رو امضا کنه، اون دخترک 4-5 ساله ای که رو کارتون می خوابه و گدایی می کنه ،اون مادری که هر لحظه منتظر شنیدن خبر اعدام شدنه پسرشه ،اون همه چراغی که الان روشنه، یه بهار نابهگام که زمستون سختی رو به دنبال داشت.  

 احساس کردم همه ی اشک هایی که تو عمرم ریخته بودم یه جا ریختن رو سرم خیلی سردم بود .یاد خاتمی افتادم یاد آخرین خبری که تو اینرنت خوندم که احتمال داره خاتمی خودش بیاد. یاد حرفایی که به دوستام زدم و بهشون گفتم دیگه باید با دلی بزرگ به استقبال همه چیز بریم مشکلات، سختی ها، پیروزی .بهشون گفتم باید دلامون بزرگ باشه( کمی شبیه اون قسمتی بو که مرغان با راهنمایی هدهد به کوه قاف می رفتن )خلاصه یاد حرفای گنده و امیدوارنه ای که تو عمرم زده بودم افتادم. سعی می کردم بلند شم افکار منفی رو از ذهنم بیرون کنم .سری به مدینه ی فاضله ام زدم .دیدم که هنوز وقت مردنم نیست باید باشم چون هنوز به قله نرسیدم تازه اول راهم . چون تا الان به این امید زنده بودم که بتونم کاری بکنم. کار مهمی که باری از دوش مردم برداره .دیدم که مسئولیت من خیلی زیاده و اگه همی جوری بمیرم خودمو نمی بخشم . و فعلا هستم .

نوشته ی مریم خانم رو خوندم و کلی انرژی گرفتم .یه شعر عالی از وبلاگ 22 خرداد هم دیدم که خوندش خالی از لطف نیست.امیدوارم هیچکی مثل من مریض نشه چون وحشتناک بود البته من یه خورده لوسم و تا مریض می شم فکر می کنم وقت مردنمه که فکر اشتباهیه باید یه وقتایی هم مریض شد تا بدونی سلامتی چه نعمتیه.