مدت زيادي از راه اندازي اين وبلاگ نمي گذرد و اكنون كه نگاهي گذرا به مطالب نوشته شده ام مي اندازم، مي بينم كه آني نشد كه خودم انتظارش را داشتم. بيشتر جهت گيري هاي من مربوط به  مسائل سياسي است در حالي كه اساسا من فرد سياست مداري نيستم و اطلاعات دقيقي از ميدان سياست ندارم و تصميم هم نداشتم كه در اين باره زياد بنويسم .اما بحث هايي كه اين روزها مطرح است و نزديكي به ايام انتخابات و عكس العمل اطرافيانم مرا بر آن داشت كه تا حدي وارد اين ميدان شوم هر چند گاهي اوقات ناخواسته بود.در آغاز بر آن بودم كه در مورد روشنفكري ديني و تغيير و انسان و چهار زندان انسان و فلسفه و ادبيات و...(با وجود اطلاعات ناچيزم در اين زمينه ها)بنويسم اما ظاهرا پوستين رهايم نمي كند و به علت حس مسئوليتي كه در قبال جامعه ام دارم، نمي توانم نسبت به جريانات موجود بي تفاوت باشم.هر چند بسياري مواقع سعي ام بر آن بوده كه به هيچ چيز نيانديشم و برايم مهم نباشد كه چه اتفاقاتي دارد رخ مي دهد.مي خواستم بي تفاوت باشم مثل خيلي هاي ديگر كه انخابات و سياست و جامعه و وظايفي كه زندگي در اجتماع مولد آن هاست... برايشان چندان اهميتي ندارد.مي خواستم سخن راني شهردارو نفرين هاي امام جمعه در ميان خطبه ها كه نثار قوم يهود مي كند را نشنوم.مي خواستم تيتر روزنامه ها را نبينم كه خبر از اتفاقات ناگوار مي دهد و رنجي را كه جامعه ام به دليل كم اطلاعي و  دربسياري موارد بي اطلاعي دچار آن است شاهد نباشم و بسياري از خيانت ها و فريب ها و دورويي ها و... را نظاره گر نباشم و اگر مي بينم بي اهميت باشند .اما از آنجايي كه من نيز به عنوان عضوي از جامعه كه در حال زندگي كردن و جامعه پذير شدن در اجتماع انساني است نمي توانم و نبايد بي تفاوت باشم .مي خواستم به كسي نگويم "تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي/همت كن و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است!".مي خواستم حتي به ياد دكتر شريعتي هم نباشم و ديگر با خيال او سر نكنم و با خود نپندارم كه خودم را بسياري قسمت هاي" گفت گو هاي تنهايي" اش يافته ام. حتي به خاطر نبودنش هم مغموم نشوم.مي خواستم" تو كز محنت ديگران بي غمي/نشايد كه نامت نهند آدمي"در نظرم رنگ ببازد.مي خواستم به دلم كه زماني به او مي گفتم"دلا خموشي چرا؟"بگويم خموش باش كه خموشي بهتر است. ولي دل من هنوز خاموش نيست و زنده است به عشق و به انسان شدن و به آبي بيكران دريا،به "خدايي كه جانشين همه ي نداشتن هاي من است و اگرتمامي عالم گرگ هاي هار شوند و بر سرم بريزند، باز او هست."

به قفسه ي كتاب هاي مقابلم نظري مي افكنم.هر كدام مرا به ياد دنيايي مي اندازند.ديوان شمس بيش از همه دلم را مي زند.بي اختيار صفحه اي مي گشايم و مي خوانم:

من ز وصلت چون به هجران مي روم/در بيابان مغيلان مي روم

چشم نرگس خيره در من ماندست/كز ميان باغ و بستان مي روم

من به خود كي رفتمي او مي كشد/تا نپنداري كه خواهان مي روم

عقل هم انگشت خود را مي گزد/زآنك جان اين جاست بي جان مي روم

دست ناپيدا گريبان مي كشد/من پي دست و گريبان مي روم

اين چنين پيدا و پنهان دست كيست/تا كه من پيدا و پنهان مي روم

اين همان دستست كاول او مرا/جمع كرد و من پريشان مي روم

در تماشاي چنين دست عجب/من شدم از دست وحيران مي روم

من چو از درياي عمان قطره اي/قطره قطره سوي عمان مي روم

من چو از كان معاني يك جوم/همچنين جوجو بدان كان مي روم

من چو از خورشيد كيوان ذره ام/ذره ذره سوي كيوان مي روم

اين سخن پايان ندارد ليك من/آمدم وان سر به پايان مي رود