این چند روز در وبلاگستان مطالبي با عنوان عشق و والنتاين و از اين قبيل به چشم مي خورد و هر كسي به اقتضاي سن و وسعت ديد خود موضوع را تشريح مي كند..اين نام ها و عناوين مرا ياد آن برگ دفترم انداخت كه در سوگ قطع شدن نهال عشقي كه شاهد آن بودم انداخت.من شاهد يك ماجراي تلخ بودم.دو انسان كه همديگر را دوست داشتند و به نظر ديگران پايگاه اجتماعي  و فكري شان متفاوت بود.دلیل شان برای با هم بودن شان عشق بود ولی به نظر خیلی ها این کافی نبود.من کاملا گیج بودم.هنوز معصومیت او مقابل چشمانم است و هنگامی را که او با یکی از نزدیکانش در این رابطه سخن می گفت خوب به یاد دارم.او کلی مسئله و فرمول و حساب و کتاب جلوی پایش ریخت و دخترک هم نگاه حسرت بارش را به لبانی دوخته بود که حرف های منطقی با طمانینه از آن خارج می شد.اشک هایش را پنهان می کرد و بغضی که گلویش را می فشرد فرو می بلعید.تا آن موقع چنان حالتی از او ندیده بودم.نمی دانم باید به او حق داد یا نه.او سال ها بود که چنین عشقی را در دلش می پرورد و فکر مدامش وصال بود ام با وضعیت پیش آمده نمی دانست با دلش و این همه حساب و منطق و مصلحت چه کند.خیلی ها معتقدند این گونه بی خویشتنی ها مختص منظومه های عاشقانه است و در دنیای واقع خواهیم دید که مشکلاتی که فرا راه زندگی است این علاقه ی شدید را به نفرت بدل خواهد کرد و فرجام چنین علاقه ای گستی سخت و تلخ خواهد بود.

وقتی که پیامکی حاوی تبریک والنتاین گوشیش را به صدا در آورد گوشی را به دیوار کوبید و به من گفت:"از آینه ازشانه هایم و از بالشم بپرس که من او را دوست دارم روزی چند بار لبانم را می تکاند."البته شاهدت آینه و... لازم نبود چون قال زبان حال است و از رنگ رخساره می شد فهمید او...! هر گاه که واقعیت را در ذهنش مرور می کرد حافظ را به دست می گرفت به این امید که...اما حافظ هم برایش غزل های فراقی می خواند.این اواخر صادق هدایت می خواند و معتقد است خیلی شبیه اوست. 

نمی انم چرا برخی ها معتقدند ازدواج مرگ عشق است و عشق لیلی و مجنون هم چون به وصال ختم نشد هنوز مثال زدنی است و بر سر زبان ها.شایدچنین عقیده ای بی دلیل هم نباشدچون ندیدم روز والنتاین (که چند سالی است مد شده)در خانواده ها تبریک گفته شود.ظاهرا این روز مختص عشق های به وصال نیانجامیده است.!!

سال قبل همین روز معلم ادبیات وارد کلاس شد و گفت :"بچه ها یادم رفت هفته ی قبل روز عشاق را تبریک بگویم.فقط یک نصیحت بشنوید از من کاندر آن نبود غرض.مواظب خود باشید که واسوخت* بد جور پا گرفته و اگر به هوش نباشد سرتان بی کلاه خواهد ماند." 

نکته ی محسوس نیاز روحی انسان به داشتن معشوق و محبوب است که به تبع تغییر سن و نگرش معشوق انسان متفاوت می شود. معشوق بچه ها والدینشان است.برخی های دیگر همسر یا کسی که می خواهند همسرشان باشد.و برخی های دیگر از عشقی بس عظیم و با شکوه تر می گویند که در آن عاشق از کام خود بری است و تنها عشقی است که در آن سر و کله مطرح نیست و هنگام پرده برگرفتن خوبان عاشقان پیششان می میرند.این عشق آتشی آب سوز و آبی آتش فروز است که با عث تعالی روح انسان می شود.در این گونه از عشق یحبونهم تاثیر یحبونهُ است.این است عشق قدیم و ازلی و ناگسستنی.


*واسوخت:مکتبی ادبی که در آن عاشق عکس العمل قهر و عتاب خود را در مقابل ناسپاسی و قدر نشناسی معشوق نشان می دهد.(همان برو به درک خودمان!)