فاصله ی دست و زبان

بسیار می شنویم از حرف های خوب از کرامت از صداقت از مهر(به معانی مختلف)از اصول از ارزش ها و خیلی خوبی های دیگر اما کم می بینیم.اصولا ما جماعتی هستیم که خیلی خوب حرف می زنیم همه چیز را خوب می دانیم واین ها خیلی ارزشمند است به شرط اینکه به گفته ها عمل شود.به آن چه که با قیافه ی حق به جانب در میان جمع  می گوییم و بر مردم می خروشیم و به خاطر قصور مردم مورد عتاب قرارشان می دهیم عمل نمی کنیم.در عرصه ی عمل پاها  و دست ها او راده هایمان به مراتب بی تمکین تر و لرزان تر از پاهای استدلالیان می شود.

در یکی از کتاب های درسی از تعلق و تعهد سخنی رفته بود و معلم از ما در باره ی احساس تعلق خاطرمان به وطن پرسیدند و مشاهده کردیم که همه تعلقی عجایب به وطن داشتیم و از پس آن احساس تعهدمان را جویا شدند که منافاتی بس عجیب با احساس تعلق هایمان داشت.یعنی از همان آغاز که چشم می گشاییم و وقت آن است که دیگر معتقداتی داشته باشیم و بر آن مبانی رفتار کنیم پاهای عمل مان سست و لزران و بسیار مغایر است با آنچه که بر زبان می رانیم و دست و زبان از همان آغاز شکل گیری شخصیت با هم فاصله ی زیادی دارند.

در فرهنگ ما ضرب المثلی تحت عنوان"دوصد گفته چون نیم کردار نیست"رایج است که خبر از اعتقاد دیرینه به اصل کمتر گفتن و بیشتر عمل کردن می دهد که متاسفانه علی رغم  اعتقاد دیرینه این ضرب المثل هم فقط به زبان می آید و کاربرد عملی ندارد.حتی در میان مسئولینی که هنگام معرفی خود در محضر همگان با جرات از مواعید رنگین شان می گویند و عملکردشان در مقایسه با وعده هایشان کمتر از ده نمره می گیرد.به کرّات دیده ایم که مسئولی قبل از گرفتن پستی مواعید آنچنانی می دهد و دم از ارزش و آزادی انسان می زند اما در عرصه ی عمال عزت یک انسان را به راحتی پایمال می کند تمام حقوق و اختیارات انسان را حتی در ساده ترین موارد زیر پا می نهد و حتی باد  صبا هم مواعیدش را به یادش نمی آورد.

به قول حافظ:

"واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند/چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند                  مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس/توبه فرمایان چرا خود توبه کم تر می کنند                            گوییا باور نمی دارید روز داوری/کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند                                           یا رب این نو دولتان را با خر خودشان نشان/کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند"

به عقیده ی من همین امر مولّد بسیار یاز مسائل و تعارضاتی است که امروز دامن گیر جامعه است.پدیده ای چون قانون گریزی دین گریزی و هنجار گریزی های نامتعارف و نامناسب که بیش از خیلی چیزهایی که مخل نامیده می شوند مخلّ اند ناشی از همین گفتارهای بی عمل است.چه که صاحبنظران و کسانی که در این زمینه ها مرجع تقلیدند به ؟آنچه که روزها در محافل عمومی به زبان می آورند و بر آن پای می فشرند عمل نمی کنند.هر چند به ما گفته اند که "ما قال"مهم است و زیاد به آن که چه کسی حرف می زند توجه نکنید فقط پیام را بشنوید ولی این فرهنگ باز برای ما قابل هضم و جا افتاده نیست و بیش از آنکه به محتوی توجه کنیم در کار ظواهر و قالبها و افراد هستیم.ما بیشتر "به صورت رفته و بی خبر از معنی" هستیم.علی الظاهر همه نیز از این وضع ناخرسندیم ولی چه کسی "دستی افشانده تا از سر انگشتانش........ "
و اما" گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من/و آنچه به جایی نرسد فریاد است"!

یک روز بارانی به یاد حسین پناهی

جملات حسین پناهی در ذهنم می دوند..."می بینی چقدر ساده وسخت است آدمی،ساده در شباهت و سخت در پیچیدگی ها"صدایش در گوشم است که می گوید:"هیچ چیز خیال انگیزتر از خود واقعیت نیست!"از دستایفسکی یاد می کند.از تناقض هایی که خودش کشف شان کرده می گوید.که دنیا پر از تناقض های حل نشدنی است. در انتظار روزی بود که انسان آنقدر بزرگ شود که به تمام خیانت هایی که در حق خودش و هنر و زیبایی کرده است اعتراف کند ولی افسوس که چنین روزی را ندید .شاید ما هم نبینیم....

باران به شدت به پنجره می کوبد واصرار می ورزد که جز بوییدن و شنیدن ونگاه کردن به او کار دیگری نکنم.چشم به قطره ی تازه متولد شده ی آویزان از شاخه ی نازک مو می دوزم.سرشار است از شور چکیدن!نظاره ی صادقانه باریدن باران و غرق شدن در این همه خلوص و لطافت و لمس نام زیبای باران وجود مرا چنان به شعف می آورد که قلم  را یارای شرح این شعف نیست.قلم را را یارای آن نیست که شور و عشقی پرخروش را بنگارد.به فرمایش خواجه ی شیراز "قلم را آن زبان نبود که شرح عشق گوید باز......."روح دوباره بهانه ی اوج گرفتن می گیرد. در معنای جاودانگی در میان همه ی ناجاودانه ها خیره مانده ام و این است تناقض دیگری که او حتی به ایما به آن نظر نکرد.

من و باران و همه چیز با همیم.من با قلم و "جغرافیا "و "قاصدک" و "ماهی سیاه کوچو لو"و حباب ها با تولد و مرگ زود هنگامشان که انگار خبر از حقیقتی می دهند.پرده ی اتاق به شدت میل رهایی در باران را دارد ولی او به نوعی پای در بند است ما نیز به نوعی

"جوجکان مرغ خندان توی باغ،بچگان کبک شادان توی دشت....کودک من لخته ی خون توی تشت"این آخرین سخنی بود که از یک انسان فراموش شده از دل دنیا به یاد دارم و هنوز در خمش مانده ام.این را و تمام ذرات غبارآلود اضافی وجودم را می دهم باران برایم بشوید.

بی اختیار قلم از لای انگشتانم می خزد و این یعنی ننویس و فقط تماشا کن! اما ..."در دل من چیزی است،مثل یک بیشه ی نور،مثل خواب دم صبح، وچنان بی تابم که دلم می خواهد بدم تا سر کوه،بدوم تا سر دشت .........

               دورها آوایی است،که مرا می خواند."


سلام

بعد از این همه مدت سلام

طبق عادت مالوف سال  کمی نو مبارک .امید است که سالی خوش و پر از موفقیت برای همه از همه لحاظ باشد.هر چند هنوز فلسفه ی این همه تبریک گفتن را نمی دانم.به قول بزرگی که در تعطیلات دیدم دعا کنیم که امسال مان بهتراز پارسال و آخرتمان بهتر از دنیایان باشد.

طحتیلاط هم  بد نبود ولی اصلا تعطیل نبود و چیزی جز دردسر وشلوغی نداشت.نوروز امسال بیشتر به پذیرایی و پخت و پز و رفت وروب و سر و کله زدن با بچه های بس معصوم فامیل گذشت.همه یکباره مهرشان طبق طریق رایج گل نموده یاد ما کردند و الان هم یکباره همه رفتند و خانه خلوت شد.روز بی چارگی طبیعت بهترین روز به ظاهر تعطیلات بود که زحمت نگارشش را دختر دایی ام کشیده است.و ایشان لقبی غریب (موجود ناشناخته)برای من اختیار نموده اند به هزار و نوزده دلیل .هزارش را نمی دانم ولی فکر کنم نوزده اش را بدانم.

در این مدت که نمی نوشتم خیلی چیزها آموختم.آموختم که تکیه بر خیلی عهد ها و باد صبا نتوان کرد.آموختم که چرخ کار خودش را خواهد کرد و کاری به این خوش آمدن یا اکراه ما ندارد و هر بار هم جور ناجوری غافلگیرمان می کند.با تمام وجود فهمیدم که ما هنوز به سایه ی آن سرو سهی هنوز احتیاج داریم و بس نبود.آموختم که...بهتر است نگویمشان چون...

خاتمی هم رفت چون مثل همیشه پایبند به اخلاق است و حاضر نیست اخلاق فدای سیاست شود.چیزی که خیلی ها بویی از آن نبرده اند.ما می مانیم و دیگر کاندیداها. برای من سخت است که پس از به کس دیگری بیاندیشم ولی چاره چیست!ظاهرا میر حسین حمایت خواهد شد.تا ببینیم چرخ برایمان چه در آستین دارد.

همه ی مطالبی که در تعطیلات و در میان شلوغی طاقت فرسا خوانده ام حسابی میکسچر شده اند.مثلا اسکیزو فرنی و حسن تعلیل و بورس اوراق بهادار!!یا نرگس چشم و نگاه ناوک  انداز و صف مژگان و محصورات چهارگانه و ضروب شانزده گانه ی قیاس اقترانی!!خدا ختم به خیر کند همه چیز را!!در این اوضاع کلا آشفته و هرکی به هرکی  مغز را نیز یارای منظم کار کردن نیست ولی ما خوش می بینیم چون الله و اعلم بالثواب!

یاری دوباره راه اندازی شد

سایت خبری یاری نیوز که از حامیان سید محمد خاتمی بود و هفته ی گذشته فیلتر شده بود دوباره راه اندازی شد.این سایت یکی از بهترین سایت های خبری است که اخبار انتخاباتی را پوشش می داد.از راه اندازی مجدد آن خوشحالم.آدرس جدید این سایت:

www.yaarinews.ir

امیدوارم وبلاگ کاک سلام عبدالله زاده هم دو بار فیلتر شده مجدداً راه اندزی شود.

عنوان ندارد.

از این همه تنهایی به ستوه آمده ام.وقتی که با آدم های زیادی تعامل داری تنهایی بیشتر خودش را نشان می دهد.با همه سخن می گویی و می شنویشان اما کسی نیست که تو را تنهایی ات را بفهمد آرزو می کنی که کاش هیچ کس را نمی شناختی چون کسی نیست که تو را بشناسد.باز در حسرت مرگ می نشینی و با خود:"ونترسیم از مرگ مرگ پایان کبوتر نیست..." می خوانی.یاد آن وقتی می افتی که چه مشتاقانه این شعر را می خواندی.با همین افکار به دور و برت می نگری.به جاده.به درخت که می گویند از ایستادن خسته نمی شود.به کوه و صلابتش. در دل می گویی چرا برخی می پندارند انسان از کوه استوارتر است؟چرا من شکستنی ام؟و هزاران چرای دیگر.از دنیاخسته ای.از این همه انسان مدرن نما و روشنفکر نما.از اینهمه هول و هراس.از این همه ضخامت.از این همه هبوط و سقوط.تو همیشه مننظر عروج بوده ای و هر سقوط خراش عمیقی بر روحت وارد می کند.بالا رو بالا رو نبند نگه بشکن وهم سیه بشکن برایت بی معنی می شود.از این همه حقارت و سرگرمی بی هوده بدت می آید.هیچ چیز را با خلوصش نمی بینی.همه چیز با عرضیاتش مهم است.به خود می گویی کاش چیزهایی که در دنیای خارج نمی توان دید به خیالت هم خطور نکرده بود.به خودت می گویی چشم بر خاک دوز و در کار خاک باش چون برای می بینی که میسر نیست که از خشت های وجودت برداری در آب ریزی و از سماع بانگ آب روحت به رقص درآید.چرا باید عالم مثال را بشناسی؟کجای دنیا چنین چیزی دیده ای؟می گویی ای کاش آن لحظات کوتاهی که از همه ی حایل ها گذر کردی و خلوص را و آن لبخند روح نواز را پشت همه چیز حتی دیوارهای سیاه و بلند را نظاره گر بودی ندیده بودی.دلت به حال خودت می سوزد که چقدر بی همه چیزی.خودت را شکنجه می کنی و احساس شرم می کنی که چرا روحت کوچک ذهنت محدود و اطلاعاتت ناپخته و احساساتت عقیم و عقلت کوتاه و عزتت فراموش شده و رنجهایت... و دردهایت... است.در میان این همه بدی و بیزاری صدای سوزناکی می آید که می گوید:"دلا خموشی چرا؟چو خُم نجوشی چرا؟برون شد از پرده راز خدا پرده راز تو پرده پوشی چرا ؟راز دل همان به که نگفته ماند گفتنش چو نتوان نگفته ماند.گنج غم بر دل خدا خزانه کردم."

می دانم نوشته ام خوب از آب در نیامد.ویرایش نشده و شکسته ولی...

یک نامه

نامه ی یک سقزی(دیگر) به رئیس جمهور

با سلام و تبریک و تشکر از دکتر احمدی نژاد،رئیس جمهور کشورم.امیدوارم سفرها خوش بگذرد.تبریک به خاطر نام گرفتن شما به عنوان پرکارترین رئیس جمهور جهان!خیلی زیاد از شنیدن این خبر از زبان خانم نامداری مسرور گشتم اما کمی گیج کننده بود.شاید دلیل گیجی این جانب  عقب ماندگی­ها و مشکلات ذهنی­ام باشد که با شنیدن عنوان پرکارترین هر چه به آن نخود مغزم فشارآوردم نمی توانستم بفهمم که یک انسان چگونه می تواند این همه کار کند.برای همین با خود فکر کردم که شما ماوراءالطبیعی هستید که اینگونه خارق­العاده وار کار می کنید.اولا که سفر زیاد می روید.طرح های امنیت را در مراتب مختلف اجرا می کنید و بعد هم مشکل کار را دریافته  می فرمایید ول کنید بندگان خدا را!مشکل ما که مدل مو و مانتوی خانم ها و بلوزهای رنگی آقایان نیست.مسکن مهر می سازید که خیلی ها به علت ضعف قوه ی تخیل قادر به مشاهده­ی این مساکن نیستند.بهتر از همه یارانه هدفمند می کنید. واین اواخر هم خیلی مهربانانه نفری هشتاد هزار تومان به عنوان یارانه­ی نقدی می پردازید.خدا عمرتان را زیاد گرداناد.می بخشید که ادبیات من خیلی خوب نیست چون همیشه با تک ماده این درس را گذرانده ام.مهم این است که من شنیده ام که شما مهرورزید و حتما این جانب را خواهید بخشید.

یادم رفت عرض کنم تشکر برای چه.تشکر برای این که شما عالم معنا را خیلی متفاوت تر از همه معنا فرمودید.به طوری که من پس از ورود شما معنی مهرورز دموکراسی را خیلی خوب دریافتم.ومهم تر از آن نبوغ شما در یافتن قیمت انسان ها ستودنی است.پیش ترها با خود می پنداشتم که انسان خریدنی و فروختنی نیست ولی امروز به لطف شما می بینم که خیلی ها را می شود خیلی ارزان خرید.حتی با  هشتاد هزار تومان.برخی معتقدند که مردم گرسنه اند و شکم خالی چیزی سرش نمی شود ولی من فکر می کردم کسی که انسان نام می کیرد حتی اگر گرسنه باشد شرافتش فروشی نیست.(ولی خوب پوله دیگه...)

سرتان را درد نیاورم می دانم کار دارید و در حال آماده شدن برای سفر هستید فقط یادتان باشد که ما "شما را چشم در راهیم "(به کوری چشم اصلاح طلبا)و کلی هم نامه برایتان نوشته اند همشهریان من! تا مثل بار قبل جوابشان را بدهید.در ضمن لازم نیست مثل برخی شهرها شام و نهار بدهید چون همانطور که عرض کردم شما را چشم در راهیم!!

والنتاین با تاخیر

این چند روز در وبلاگستان مطالبي با عنوان عشق و والنتاين و از اين قبيل به چشم مي خورد و هر كسي به اقتضاي سن و وسعت ديد خود موضوع را تشريح مي كند..اين نام ها و عناوين مرا ياد آن برگ دفترم انداخت كه در سوگ قطع شدن نهال عشقي كه شاهد آن بودم انداخت.من شاهد يك ماجراي تلخ بودم.دو انسان كه همديگر را دوست داشتند و به نظر ديگران پايگاه اجتماعي  و فكري شان متفاوت بود.دلیل شان برای با هم بودن شان عشق بود ولی به نظر خیلی ها این کافی نبود.من کاملا گیج بودم.هنوز معصومیت او مقابل چشمانم است و هنگامی را که او با یکی از نزدیکانش در این رابطه سخن می گفت خوب به یاد دارم.او کلی مسئله و فرمول و حساب و کتاب جلوی پایش ریخت و دخترک هم نگاه حسرت بارش را به لبانی دوخته بود که حرف های منطقی با طمانینه از آن خارج می شد.اشک هایش را پنهان می کرد و بغضی که گلویش را می فشرد فرو می بلعید.تا آن موقع چنان حالتی از او ندیده بودم.نمی دانم باید به او حق داد یا نه.او سال ها بود که چنین عشقی را در دلش می پرورد و فکر مدامش وصال بود ام با وضعیت پیش آمده نمی دانست با دلش و این همه حساب و منطق و مصلحت چه کند.خیلی ها معتقدند این گونه بی خویشتنی ها مختص منظومه های عاشقانه است و در دنیای واقع خواهیم دید که مشکلاتی که فرا راه زندگی است این علاقه ی شدید را به نفرت بدل خواهد کرد و فرجام چنین علاقه ای گستی سخت و تلخ خواهد بود.

وقتی که پیامکی حاوی تبریک والنتاین گوشیش را به صدا در آورد گوشی را به دیوار کوبید و به من گفت:"از آینه ازشانه هایم و از بالشم بپرس که من او را دوست دارم روزی چند بار لبانم را می تکاند."البته شاهدت آینه و... لازم نبود چون قال زبان حال است و از رنگ رخساره می شد فهمید او...! هر گاه که واقعیت را در ذهنش مرور می کرد حافظ را به دست می گرفت به این امید که...اما حافظ هم برایش غزل های فراقی می خواند.این اواخر صادق هدایت می خواند و معتقد است خیلی شبیه اوست. 

نمی انم چرا برخی ها معتقدند ازدواج مرگ عشق است و عشق لیلی و مجنون هم چون به وصال ختم نشد هنوز مثال زدنی است و بر سر زبان ها.شایدچنین عقیده ای بی دلیل هم نباشدچون ندیدم روز والنتاین (که چند سالی است مد شده)در خانواده ها تبریک گفته شود.ظاهرا این روز مختص عشق های به وصال نیانجامیده است.!!

سال قبل همین روز معلم ادبیات وارد کلاس شد و گفت :"بچه ها یادم رفت هفته ی قبل روز عشاق را تبریک بگویم.فقط یک نصیحت بشنوید از من کاندر آن نبود غرض.مواظب خود باشید که واسوخت* بد جور پا گرفته و اگر به هوش نباشد سرتان بی کلاه خواهد ماند." 

نکته ی محسوس نیاز روحی انسان به داشتن معشوق و محبوب است که به تبع تغییر سن و نگرش معشوق انسان متفاوت می شود. معشوق بچه ها والدینشان است.برخی های دیگر همسر یا کسی که می خواهند همسرشان باشد.و برخی های دیگر از عشقی بس عظیم و با شکوه تر می گویند که در آن عاشق از کام خود بری است و تنها عشقی است که در آن سر و کله مطرح نیست و هنگام پرده برگرفتن خوبان عاشقان پیششان می میرند.این عشق آتشی آب سوز و آبی آتش فروز است که با عث تعالی روح انسان می شود.در این گونه از عشق یحبونهم تاثیر یحبونهُ است.این است عشق قدیم و ازلی و ناگسستنی.


*واسوخت:مکتبی ادبی که در آن عاشق عکس العمل قهر و عتاب خود را در مقابل ناسپاسی و قدر نشناسی معشوق نشان می دهد.(همان برو به درک خودمان!)

این وبلاگ

مدت زيادي از راه اندازي اين وبلاگ نمي گذرد و اكنون كه نگاهي گذرا به مطالب نوشته شده ام مي اندازم، مي بينم كه آني نشد كه خودم انتظارش را داشتم. بيشتر جهت گيري هاي من مربوط به  مسائل سياسي است در حالي كه اساسا من فرد سياست مداري نيستم و اطلاعات دقيقي از ميدان سياست ندارم و تصميم هم نداشتم كه در اين باره زياد بنويسم .اما بحث هايي كه اين روزها مطرح است و نزديكي به ايام انتخابات و عكس العمل اطرافيانم مرا بر آن داشت كه تا حدي وارد اين ميدان شوم هر چند گاهي اوقات ناخواسته بود.در آغاز بر آن بودم كه در مورد روشنفكري ديني و تغيير و انسان و چهار زندان انسان و فلسفه و ادبيات و...(با وجود اطلاعات ناچيزم در اين زمينه ها)بنويسم اما ظاهرا پوستين رهايم نمي كند و به علت حس مسئوليتي كه در قبال جامعه ام دارم، نمي توانم نسبت به جريانات موجود بي تفاوت باشم.هر چند بسياري مواقع سعي ام بر آن بوده كه به هيچ چيز نيانديشم و برايم مهم نباشد كه چه اتفاقاتي دارد رخ مي دهد.مي خواستم بي تفاوت باشم مثل خيلي هاي ديگر كه انخابات و سياست و جامعه و وظايفي كه زندگي در اجتماع مولد آن هاست... برايشان چندان اهميتي ندارد.مي خواستم سخن راني شهردارو نفرين هاي امام جمعه در ميان خطبه ها كه نثار قوم يهود مي كند را نشنوم.مي خواستم تيتر روزنامه ها را نبينم كه خبر از اتفاقات ناگوار مي دهد و رنجي را كه جامعه ام به دليل كم اطلاعي و  دربسياري موارد بي اطلاعي دچار آن است شاهد نباشم و بسياري از خيانت ها و فريب ها و دورويي ها و... را نظاره گر نباشم و اگر مي بينم بي اهميت باشند .اما از آنجايي كه من نيز به عنوان عضوي از جامعه كه در حال زندگي كردن و جامعه پذير شدن در اجتماع انساني است نمي توانم و نبايد بي تفاوت باشم .مي خواستم به كسي نگويم "تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي/همت كن و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است!".مي خواستم حتي به ياد دكتر شريعتي هم نباشم و ديگر با خيال او سر نكنم و با خود نپندارم كه خودم را بسياري قسمت هاي" گفت گو هاي تنهايي" اش يافته ام. حتي به خاطر نبودنش هم مغموم نشوم.مي خواستم" تو كز محنت ديگران بي غمي/نشايد كه نامت نهند آدمي"در نظرم رنگ ببازد.مي خواستم به دلم كه زماني به او مي گفتم"دلا خموشي چرا؟"بگويم خموش باش كه خموشي بهتر است. ولي دل من هنوز خاموش نيست و زنده است به عشق و به انسان شدن و به آبي بيكران دريا،به "خدايي كه جانشين همه ي نداشتن هاي من است و اگرتمامي عالم گرگ هاي هار شوند و بر سرم بريزند، باز او هست."

به قفسه ي كتاب هاي مقابلم نظري مي افكنم.هر كدام مرا به ياد دنيايي مي اندازند.ديوان شمس بيش از همه دلم را مي زند.بي اختيار صفحه اي مي گشايم و مي خوانم:

من ز وصلت چون به هجران مي روم/در بيابان مغيلان مي روم

چشم نرگس خيره در من ماندست/كز ميان باغ و بستان مي روم

من به خود كي رفتمي او مي كشد/تا نپنداري كه خواهان مي روم

عقل هم انگشت خود را مي گزد/زآنك جان اين جاست بي جان مي روم

دست ناپيدا گريبان مي كشد/من پي دست و گريبان مي روم

اين چنين پيدا و پنهان دست كيست/تا كه من پيدا و پنهان مي روم

اين همان دستست كاول او مرا/جمع كرد و من پريشان مي روم

در تماشاي چنين دست عجب/من شدم از دست وحيران مي روم

من چو از درياي عمان قطره اي/قطره قطره سوي عمان مي روم

من چو از كان معاني يك جوم/همچنين جوجو بدان كان مي روم

من چو از خورشيد كيوان ذره ام/ذره ذره سوي كيوان مي روم

اين سخن پايان ندارد ليك من/آمدم وان سر به پايان مي رود

شمشیر بی اثر و نابران تحریم ها

جناب لاریجانی خبر از بی اثر بودن تحریم ها و پیشرفت اقتصادی ایران می دهند .ایشان فرموده اند:"آمارها هیچ رکودی نشان نمی دهند بلکه نشانگر افزایش قدرت خرید مردم هستند.ایران با تلاش و برنامه ریزی صحیح به خود کفایی دست یافته و کشورهایی(،بولیوی، سومالی، اریتره، نیکاراگوئه و بدبخت-بیچاره های دیگر دنیا) که با ایران تعامل اقتصادی دارند در معاملات سود فراوان کسب کرده اند.سال به سال شاهد افزایش درآمدها و بهبود وضع اقتصادی مردم بوده ایم و امسال نیز بالاترین میزان سود را کسب کرده ایم!"

این اطلاعات مربوط به ایران است و از آنجا که این اطلاعات را مرکز آمار ایران داده است و همیشه اطلاعات ارائه شده توسط این سازمان موثق است و تجربه نشان داده که مو لای درزشان نمی رود ،باید باورشان کرد.بی شک آمارگیران با مراجعه به محله ای که عموی عزیز ساکن آن است، این آمار را تهیه کرده اند و از آنجایی که سوپر مارکتی مشهور در این محله وجود داد که همه چیز آن بسیار ارزان تر از همه جاست و از شانس بد ما، ما به آن دسترسی نداریم و این دیگر به کسی دخلی ندارد و مشکل خودمان است.می بایست از همان بدو تولد و تهیه ی مسکن و مستقر شدن فکر چنین روزی هم بودیم و می دانستیم کدام منطقه اقتصاد تحول یافته و خوبی خواهد داشت.و اکنون هم اگر از شنیدن این خبر تعجب!!! می کنید، توصیه می کنم که تعجب نکنید! چون از مهرورزانی که برنامه های توپ و چه بسا تانکی برای تحول اقتصادی دارند، هر کاری برمی آید.در واقع حتی قادر به معجزه نیز می باشند و یکی از این معجزات هم پیشرفت اقتصادی با وجود تحریم ها ­ی سخت است! با مدیریت آسمانی و خیالی و به مدد امدادهای غیبی می توان به چنین شرایطی(بی اثر بودن تحریم و اقتصاد پولادین و شکست ناپذیر) نائل شد.شرایط خوبی که غبطه ی همگان را برانگیخته و ظاهرا اوباما هم برای داشتن برنامه ای معجزه گر برای نجات اقتصاد آمریکا باید دست به دامن عموی ما شوند چرا که معجزه گرتر از ایشان را در دنیا نخواهید یافت. خوشا به حالمان برای رئیس جمهورمان و بدا به حال آنان که از چنین موهبتی بی بهره اند.شاید هنوز به نبوغ و عظمت رئیس جمهور پی نبرده باشید ولی خیلی ها هم ایشان را دریافته اند.مثلاٌ رسانه ی ملی(همان میلی خودمان) ایشان را بسیار خوب دریافته اند و کلاٌ در خدمت ایشان و برنامه ها و طرح هایشان که ایرانمان به آن ها مزین است، هستند و دم به دم خبر از طرح ­­ها و چشم اندازهای عجیب و غریب ­شان می دهند و یا نامه های ارسالی ایشان را قرائت می نمایند و هی دست مریزاد و ای ول نثارشان می کنند. شاید تا کنون این را هم ندانسته باشید که چه قریحه ای در نامه نگاری دارند و هر دم طبع مبارک شان گل نموده و نصیحت نامه یا فدایت شوم نامه ای می نگارند و در مواقع لزوم به همگان می ارسالند که مستفیض شان گردانند.

ظاهراٌ الهامات الهام خان هم گل نموده و اخبار خوشی که ما به علت تقص حواس آن ها را حس نکرده ایم، داده اند. در نطق اخیرشان فرموده اند که دولت مبارک نهم طعم واقعی آزادی را به ایرانیان چشاند و مردم در این دوره خود را در مدیریت سهیم می دانند و لابد منظورشان تحریم گسترده ی اتنخابات نهم ریاست جمهوری بود که منجر به نشستن عمو بر ماشین شیطان* شده و ظاهراٌ سفرها خوش می گذرد و می خواهند چهار سال دیگر هم سوار بر این ماشین مهربورزند و نصیحت نامه بنگارند و شاید کاپشنی هم خریدند دنیا را چه دیده اید؟ و صدای گوش نوازشان چنان خوش می آید که دارند "هر دم آید راُیی از غیب به مبارک بادم" می خوانند.و خواب هایی بس خوشتر برای اقتصاد و نفت و سفره ی مردم و یارانه ی نقدی و مساکن مهر و.... دیده اند،که اگر از ماشین شیطان پایین کشیده نشوند به اجر در خواهد آمد.

 

 

 

 

 

*به استحضار می رسانم که ماشین شیطان همان خر شیطان است اما به سبب تحولات و پیشرفت های همه جانبه به نظرم بد نیامد که خر هم ماشین شود.

حکایت مریضی ما

بلاخره تونستم این خبر خوب رو هر چند خیلی دیر (حداقل برای من که خیلی وقته منتظرم)بشنوم. چند روزی بود که مریض بودم و حتی قادر نبودم رو پاهام بایستم و به محض بلند شدن زمین می خوردم.سرم گیج می رفت و شونه هام خیلی سنگین بودن احساس می کردم همه ی دنیا مقابل من ایستادن و یه چیزی از من می خوان که نمی تونم بهشون بدم .همه ی اونایی که تا به حال دیده بودم مقابل چشمام میومدن و می رفتن مثل داستان های افسانه ای بود که یه نفر می ره به جنگ یه آدم بد منم داشتم به جنگ می رفتم ولی تنها بودم. فکر می کردم دیگه لحظات آخر عمرمه این لحظات آخر (به خیال خودم ) همه داشتن منو زیر پاشون له می کردن همه با کلی بار از رو سرم رد می شدن، اون مردم بدبختی که اون روز تو بیمارستان دیدم وکسی هم نبود که به دادشون برسه  و پزشکی که از سلف سرویس با غش غش خنده با همکارش بیرون اومد، اون زن بیچاره ای که داشت درد می کشید و پزشکی هم تو بیمارستان نبود که برگه ی بستری شدنش رو امضا کنه، اون دخترک 4-5 ساله ای که رو کارتون می خوابه و گدایی می کنه ،اون مادری که هر لحظه منتظر شنیدن خبر اعدام شدنه پسرشه ،اون همه چراغی که الان روشنه، یه بهار نابهگام که زمستون سختی رو به دنبال داشت.  

 احساس کردم همه ی اشک هایی که تو عمرم ریخته بودم یه جا ریختن رو سرم خیلی سردم بود .یاد خاتمی افتادم یاد آخرین خبری که تو اینرنت خوندم که احتمال داره خاتمی خودش بیاد. یاد حرفایی که به دوستام زدم و بهشون گفتم دیگه باید با دلی بزرگ به استقبال همه چیز بریم مشکلات، سختی ها، پیروزی .بهشون گفتم باید دلامون بزرگ باشه( کمی شبیه اون قسمتی بو که مرغان با راهنمایی هدهد به کوه قاف می رفتن )خلاصه یاد حرفای گنده و امیدوارنه ای که تو عمرم زده بودم افتادم. سعی می کردم بلند شم افکار منفی رو از ذهنم بیرون کنم .سری به مدینه ی فاضله ام زدم .دیدم که هنوز وقت مردنم نیست باید باشم چون هنوز به قله نرسیدم تازه اول راهم . چون تا الان به این امید زنده بودم که بتونم کاری بکنم. کار مهمی که باری از دوش مردم برداره .دیدم که مسئولیت من خیلی زیاده و اگه همی جوری بمیرم خودمو نمی بخشم . و فعلا هستم .

نوشته ی مریم خانم رو خوندم و کلی انرژی گرفتم .یه شعر عالی از وبلاگ 22 خرداد هم دیدم که خوندش خالی از لطف نیست.امیدوارم هیچکی مثل من مریض نشه چون وحشتناک بود البته من یه خورده لوسم و تا مریض می شم فکر می کنم وقت مردنمه که فکر اشتباهیه باید یه وقتایی هم مریض شد تا بدونی سلامتی چه نعمتیه.